جایی برای شعرخوانی های من

داستانی از عزاداری های ما


از خیابان سبلان تا بیابان کربلا (قسمت پایانی)

هنوز بارون نم نمک می باره. درد پیشونیمم افتاده ولی انگار بدنم بی حس و کرخت شده... از اون بالا یه نگاه دیگه به خیابون میندازم: همه مشغول عزاداری ین... چشمم میفته به ته آسمون... جایی که آسمونو زمین به هم دوخته شدن... انگار توی افق شبه مردی رو میبینم که با قامت بلند وایساده... سراپا لباس سبزی تنشه. ولی سر نداره. احتمالا نباید بی ارتباط با زبون سرخش پاشه.

آروم آروم پله ها رو میگیرم میام پایین و میفتم توی پیاده رو... توی راه تنه می خورم. میام حاشیه خیابون. جای تکون خوردن نیس. سعی میکنم خودمو به وسط برسونم. هرچند اینجا هیچ فرقی بین کنار و وسط، و حاشیه و متن وجود نداره و هممون تو متن هستیم؛ یا از یه بابت دیگه، همه تو حاشیه ایم. کمترین کاری هم که این روزا از دستمون بر میاد یا بهتره بگم، تنها کاری که میشه این روزا کرد، همین گریه و عزاداریه که حاشیه امنیتش بیشتره.

شب عاشوراست و آخرین دیدار خواهر و برادر. خواهری که همراهی برادر در هر کجا و هر زمان، جزء شروط ازدواجش با خواستگار بود... و اینک آخرین کلام و تصمیم نهایی و پیمان میان خواهر و برادر. قرار است فردا صبح برادر مردانه به متن ماجرا بتازد. و خواهر گرچه در حاشیه می ماند، اما شرح این مردانگی را به گوش تاریخ فریاد خواهد زد.

ایت تصمیم و این پیمان چنان شوری به دل هر دو انداخته و چنان خونی در رگ هایشان جاری کرده که دیگر طاقت از دست داده و بی صبرانه منتظر طلوع صبح اند. و برادر گر چه آخرین شبی است که میهمان خواهر است؛ ولی صبح فردا بدنش فرش رنگین سم اسبان خواهد بود...

ولی انگار نوحه خون آرزوی دیگه یی داره و توی یکی از دسته ها میخونه:

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است         مکن ای صب طلوع

صبـح فـردا بدنش زیــر سم اسبـــان است          مکن ای صب طلوع

همه اشک می ریزن، نم نم بارونم همونطور می ریزه... انگار حتی قدسیان محتشم کاشانی که سر به زانوی غم گذاشتن و عزای اشرف اولاد آدم رو گرفته ن، دارن آروم آروم اشک می ریزن...

نشان مهر و وفا نیست در تبسم گل        بنال ای بلبل بیدل که جای فریاد است

احساس می کنم دل تشنه ای دارم... ابر سنگینی آسمون چشممو پوشونده... می خواد بباره... و... می باره... شاید دل تشنمو سیراب کنه...

 

 

درود بر تو ای حسین و برادرت و خواهرت و فرزندان و یارانت...

در هر زمین و هر زمانی


پایان






داستانی از عزاداری های ما

از خیابان سبلان تا بیابان کربلا (قسمت پنجم)

پرونده قتل حسین طی مدت کوتاهی پس از سال 61 هجری ظاهرا بسته شد. آن هم با محکومیت یزید و اعوان و انصارش به عنوان عامرین و عاملین این جنایت و نیز بزرگان کوفه به جرم خیانت و پیمان شکنی و دیگرانی که با سکوت خود در برابر ظلم، همدست ظالم شده بودند...

اما یک نکته مهم و ریشه مطلب اینجاست:

اگر حسین را نه یک فرد خاص و قیامش را نه یک حادثه که یک جریان جاری در خط تاریخ فرض کنیم –از همان ابتدای پیداش تقابل هابیل و قابیل، آنگونه که شهید شریعتی تبیین می کرد- و عاشورا را نه یک روز "خاص" که زمانی "همواره و هنوز" و کربلا را نه یک "نقطه" از عراق که گستره ای به "وسعت زمین" بدانیم؛ در این صورت آیا باز هم میتوان این پرونده را مختومه اعلام کرد؟... قطعا پاسخ منفی است.

حال اگر بنا بر باور معروفی که می گوید: کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا، میدان این تقابل حق و باطل و عدل و بی عدالتی و کفر و ایمان را در همه جای تاریخ و همه جای جغرافیا گسترش دهیم و آن را همواره در حال وقوع و تکرار ببینیم و در کرسی قضاوت دادگاهی مستقل و معتبر بین المللی، قاضی منصف و خودساخته جسوری همچون عدالت الهی را بنشانیم؛ در آن صورت این پرونده چه صورتی به خود خواهد گرفت؟... آیا بازهم فقط شمر و یزید و ابن سعد و حرمله و حارث و بقیه جانیان و خائنان آن زمان و آن ماجرا مجرم بوده و امثال آنها در زمین ها و زمان های دیگر –از فردای عاشورا تا امروز- همگی تبرئه خواهند شد؟

از فردای عاشورا بگیرید و بیایید تا امروز، و از همه کسانی که در آن زمان و از فردای آن حادثه دست حسرت بر سر و اشک ندامت بر چشم، "یا لیتنی کنا معک" می گفتند؛ بگیرید و بیایید تا زمان حاضر –که بر روی خود می کوبیم و اشک ریزان، آرزو میکنیم که کاش در رکاب آن عزیز بودیم و ادعای نوکری حضرتش را فریاد می کنیم، فکر می کنید همه این آدم ها، یعنی همه آنها و همه ماها در چنین دادگاهی چه وضعیتی خواهیم داشت و چه سرنوشتی در انتظارمان خواهد بود؟ نام ما را در کدام یک از این سه ردیف متهمان قرار خواهند داد: 1- عامل جرم 2- شریک جرم 3- همراهی با جرم به دلیل سکوت در برابر جرم...

کلام آخر این که: متاسفانه باید همه این "اگر"ها را از آغاز این جملات حذف کنیم. قطعا همه روزهای روزگار از گذشته تا حال، زمان وقوع جرم است و همه جای این زمین مکان وقوع جرم و همه ما مجرم در وقوع جرم. هرچند جرم یکی سنگین و دیگری سنگین تر. و وجدان الهی قاضی این پرونده و آنچه را که تقدیر و سرنوشت یا جبر -جبر تاریخ یا جغرافی یا اجتماع یا... حتی ژن غالب- می نامیم، مامور اجرای احکام این پرونده است.

آیا آن چه ما میکشیم مجازات ما نیست؟

...اه انقد معطل کردم تا زنگ زدن. گوشی موبایلو از جیب در میارم... الو، بابا من هر چی میگردم این شیلنگو پیدا نمی کنم... همونجا از اون دورو برا یه تیکه بخرین... هان؟... نمیدونم از در و همسایه یی جایی... یه زحمت بکشین خودتون راست و ریستش کنین... شرمنده... من شاید یه کم دیر بیام... خدافظ...



ادامه دارد...






داستانی از عزاداری های ما

از خیابان سبلان تا بیابان کربلا (قسمت چهارم)

اوژن یونسکو -نمایشنامه نویس معروف فرانسوی- در نمایشنامه "کرگدن" خیلی به خودش فشار آورده تا یه حرفی رو به دیگران برسونه. حرفشم نوعی تقابل و تبادل یا جابجایی دو چیز مثل حق و باطل یا خیر و شر یا نمیدونم قاعده و استثنا یا متن و حاشیه و چیزایی ازین قبیله...

ولی همین حرفو جبران خلیل جبران -شاعر فلسطینی- خیلی ساده تر و راحت تر و بدون ادا و اطوار روشنفکرانه  میگه، با شعری به این مضمون:

یک روز زشتی و زیبایی هر دو همراه هم به راهی می رفتند. به برکه ای رسیدند و جامه از تن به در آورده و درون آب شدند. سر و تن بشستند و در پایان، زشتی قبل از زیبایی از آب بیرون پرید و جامه زیبایی را به تن کرد و گریخت. و زیبایی از ترس برهنگی و رسوایی، ناچار از پوشیدن جامه زشتی شد. از پس آن حادثه، همگان این دو را به جای یکدیگر گرفته اند و هرگز کسی زیبایی واقعی را نشناخت...

تاریخ پر است از حوادث و آدم هایی که جامه های بدلی و عاریتی و یا مسروقه به تن کرده اند: به زور یا اجبار. و کجاست آن قدرت تمیز و تشخیص میان بد و خوب، حق و باطل و زشت و زیبا.

گاهی همه چیز کاملا وارونه می شود و هیچ کس و هیچ چیز در جای و جایگاه خویش نیست. حتی کلمات هم تهی از معنی واقعی شان، از بیان حقایق عاجز می مانند.

و درست از همین جاست که ناکامی ها و شوربختی های انسان آغاز می شود. یعنی دره ای عمیق میان فهم ما و واقعیت جدایی می اندازد:

عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم، وعسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم... (قرآن کریم)

عجبا، تا وقتی "زینب" با خطابه های محکم خود جامه زشت کفر و الحاد و "خروج بر دین"ی را که یزید با تبلیغاتش بر تن او و اهل بیت و شهدا کرده بود؛ از هم ندریده، تمام مردم شام با سوت هلهله و کل زنی حرکت کاروان اسرا و سرهای بر نیزه در بازار شام را نشانه پیروزی سپاه اسلام می پنداشتند.

عجبا، چه دشوار است شناختن حقی که لباس باطل بر تنش کرده اند و باطلی که خود، لباس حق به تن کرده آنهم به ناحق...

چه کم است چشم زیبا بینی که در میان زشتی آن همه خشم و خشونت و مرگ و خونریزی و قتل و قتال، و صحنه های فجیع و هولناک دشت کربلا، زیبایی داستان را ببیند. و در آن هنگامه هیچ کس را این "چشم" نبود مگر زینب را... که بدن تکه تکه شده و بی سر "حسین" را دیده، اما هر چه دیده فقط زیبایی بوده و بس. پس گفت:

ما رایت الا جمیلا...


ادامه دارد...






داستانی از عزاداری های ما

ازخیابان سبلان تا بیابان کربلا( قسمت سوم)

...اینک صحرای کربلاست. باید اهل کوفه را در پشت خود می دید و عرصه پیش رو را هموار تا به آنچه اسلام و انسانیت بر او حکم کرده در پیش گیرد. اما آنچه دید گرد اندوه و بر چهره اش نشاند. پشت سرش خلوت و خالی از هر داعی و مدعی از مردم کوفه. و پیش رو هزاران هزار سپاه مسلح. آن هم در ماهی که جنگ حرام است...

او رو به کوفه نهاده بود: نه با سپاه و عِدة و عُدة که با فرزند و اهل بیت. نه برای کسب قدرت که برای نجات امت. نه برای تقابل که برای تعامل و نه برای انقلاب که برای اصلاح. و در این راه نه با سلاح شمشیر که با تیغ زبان به میدان آمده بود...گواه این ادعا تمام سخنرانی های پر شور و حر آفرین او در چند روز آغاز محرم با دشمن بود. بویژه دعای عرفه و نیز خطبه های روز عاشورا خطاب به لشکر ابن سعد. و نیز آنهمه مذاکره و گفتگوی قبل از فاجعه با آن جماعتی که مال و مقام دنیایی چشم و گوش و ذهن آنان را کور و کر و پوک و پوسیده کرده بود. و "چه دشوار است فهماندن چیزی به کسی که بابت نفهمیدن آن پول می گیرد. و سرانجام شد آنچه نباید می شد...

طبق معمول زنجیر یکی میخوره به ماشین کنار خیابون. صدای جیغ و ویغ دزدگیرش بلند میشه... یهو به خودم میام. ای بابا مثلا من اینجا اومدم تا دنبال چیزی بگردم!!! موبایلمو در میارمو یه شماره می گیرم... اشغاله... دوباره میگیرم... فایده نداره. میذارمش تو جیبم. دوباره یه سرک به خرپشته می کشم...

اونور خرپشته چشمم میفته به میدون... چه خبره... شلوغ... و دور میدون پر از تماشاچی...

ظاهرا قرار بوده تاریخ کربلا و داستان عاشورا منبر و میدانی برای روایتی زینب گونه از حسین باشد. روایتی که خون حسین و خط حسین را زنده و گرم نگهدارد و افشاگر چهره یزید و توصیف کننده کربلایی در هر تاریخ و زمانه ای باشد. و ما باز تعریف آن را در برهه ای از عمر خود در دوران انقلاب و شاید در جنگ شاهد بودیم. قرار بود این خط خون، خط بطلانی باشد بر هر نوشته ای که با قلم ظلم بر صفحه تاریخ ثبت می شود. و قرار بود این همه زبان و قلم و هنر و فرهنگ در قالب روایت و داستان و هر نوع اثر فرهنگی و هنری دیگر، همچون پیشقراولی راه بلد و قافله سالاری شجاع ، کاروان مشتاقان حق و آزادگی و عدالت طلبی را از گردنه های سخت تاریخ عبور دهد و راه نفوذ را بر راهزنان ستمگر تاریخ ببندد... حال چه شد که آن همه فهم و درک و درس و دریافت ما از شکوهمندانه ترین فریاد خدایی، همگی به مجموعه ای از آیین ها فرو کاسته شد که شاکله ای جز غم و اندوه و حسرت و سر بر گریبان بردن های عافیت طلبانه ندارد و بسیار نرم و بی آزار از کنار هر ناعدالتی و نامردمی موجود در زمانه خود می گذریم. به راستی چرا قافله سالاران این کاروان با چهره ای زرد و زبون و پوشیده از غبار خرافه گرایی، هر بار با دیدن هر یک از راهزنان پرشمار تاریخ و ظالمان پنهان و آشکار روزگار خود، چشم خود را فرو بسته و با دعایی زیر لب راه کج می کنند و نهایت شهامتشان فقط و فقط لعن و نفرین قاتلان "ابا عبداله" است و بس؟

به راستی این ماجرا ریشه در کجا دارد و چرا زینب بی پیرو ماند؟!!!...

می روم به بارگاه یزید در سال 61 هجری...


 او با خود می اندیشد: با این پیروزی، گر چه مانعی بزرگ و سمج به نام "حسین ابن علی" از سر راه کنار رفته و پایه های حکومتم محکمتر شده، و با این همه جشن و سرور همگانی با حضور مردم همیشه در صحنه دمشق، مقبولیت و مشروعیت مردمی بیشتری یافته ام اما نرمی و ملایمت در رفتار با اسرا، آنهم در ملاء جمع خاص و عام، چهره ای پر عطوفت و رأفت از من نشان خواهد داد...

بی شک دادن فرصتی جهت عقده گشایی به "زینب" وجاهت و شخصیت و انصاف و عدالت محوری مرا به چشم همه می کشد و همگان مرا دلسوز به حال درماندگان و ضعفا حتی به دشمنان خود می بینند. همه خواهند گفت: امیرالمومنین سعه صدری آنچنان دارد که حتی به دشمنان خود نیز فرصت کلام می دهد. گیرم حتی در میان ضجه و ناله زنانه خود، ناله و نفرینی هم نثارمان کند، چه باک. که داغدیده است و تحمل ما، وجاهت ما افزون کند.

و حتی اگر سخنی سخت و ناهموار و دون شان ما گفت نیز بر خویش مسلط بمانم تا همه، گستاخی او را به حساب خامی و ناقص العقلی زنانه اش بگذارند. هر باشد او زن است. نهایتا اگر کار به دشواری افتد، در حضور همگان وعده مجازات عاملین را خواهم داد، گر چه عمل نکنم. بدینسان پایه های خلافت امویان پس از من نیز باقی و پایدار بماند...

بقیه ماجرا و اینکه زینب از این فرصت چه بهره ای گرفت و چه گفت و چه کرد؟ را بارها خوانده ایم و شنیده ایم. طومار یزید و یزیدیان پیچیده شد و تا همیشه تاریخ به مظهر پلیدی و پلشتی و نامردی، معروف شدند. و دقیقا از همینجا ورق برگشت. یزیدهای بعدی عاقبت یزید اول را آینه عبرت کرده و دیگر هیچ متن و منبر و میدانی را به دشمن که هیچ به مخالف و منتقد خود نسپردند.

تا توانستند به تحریف حوادث دست زدند. سیاه را سفید و سفید را سیاه جلوه دادند. و جنازه حسین و حسین های دیگر را تحویل صاحبان و دوستدارانشان دادند و تاکید موکد و فراوان که بگیرید و ببرید و در حاشیه و کناری نشسته و هر چه می خواهید بر او گریه کنید و بر قاتلانش لعن و نفرین... حتی در آیین سوگواری اش ذره ای فرو گذاری نکنید. ما نیز همچون شما عزیزان سوگوار این مصیبت عظما هستیم. اما هیهات و هیهات که مبادا کسی پا در این میدان نهد که پیکرش میزبان سم های نعل زده اسبان خواهد بود.

به عبارت دیگر هرگونه اقدام عملی مشابه نتایجی مشابه و بلکه شدیدتر را شامل خواهد شد..... بوووووم م م م

ای بابا... مرد حسابی تو اومدی شیلنگ ببری یا... لا اله الا ا... عجب بساطی داریما... ولش کن مهم نیس؛ صدای طبل بود... با شما نبود منظورش من بودم... خوب تو چه فکر و خیالاتی بودم؟... رشته افکارم پاره شد... پیشونیم داره گزگز میکنه...ای بابا... اونجا منتظر من هستن اونوخ من اینجا... دوباره گوشیمو در میارم... بازم اشغال میزنه...


ادامه دارد...






داستانی از عزاداری های ما

از خیابان سبلان تا بیابان کربلا(قسمت دوم)

قدرت طلبی، ثروت اندوزی، ستمگری، بی تدبیری، خودکامگی، شکم بارگی، زن بارگی، میخوارگی و هر صفت پلید و پلشت دیگری را که سراغ دارید و من از قلم انداخته ام به این فهرست اضافه کنید و بعد همه را در حد بالاترین حد و مرز ممکن در وجود یک نفر انباشته و متراکم کنید و اسم آن یک نفر را بگذارید "یزید".

همو که در دنیای عرب و اسلام هیچکس منفورتر و بی لیاقت تر از او نبود، حتی در نظر دشمنان "آل علی".

همو که پدرش معاویه برای به قدرت رساندنش حتی به کسانی که پرونده ای چندان پاک از خودشان باقی نگذاشته بودند نیز رحم نکرد: کسانی نظیر عبدالرحمن بن ابوبکر و خواهرش عایشه همسر پیامبر؛ زیاد ابن ابیه حکمران سابق کوفه و دست نشانده خود معاویه و نیز سعدابن ابی وقاص و عبدالرحمن ابن خالد ابن ولید و... که همگی از جمله کسانی بودند  که به خاطر مخالفت با جانشین شدن یزید، با توصیه معاویه یکی یکی به پای یزید قربانی شدند؛ چه رسد به دیگران و به ویژه پاکان و نیکان و آزادگان که بخاهند داغ ننگ بیعت با یزید را به پیشانی بکوبند... همه غربال شدند و آنان که با یزید بیعت کردند، همگی شان بی هیچ ذره ای دلبستگی به دین، به دنبال قدرت و مقام بودند و یزید اینرا خوب می دانست. و فقط یک تن مانده بود که زیر بار نمی رفت و نرفت..... حسین(ع)

"حسین"ی که چشمش را به همه دنیا فرو بسته و تنها دغدغه دین داشت. ئ اگر دیگران به لحاظ دید دنیوی چشم باز کرده و منافع مادی و مشخص خود را با بصیرت کامل دنبال می کردند، حسین این بصیرت را نداشت گر چه از خواص بود.

نگاه را به اینسوتر از شام بیندازیم:

دروغ، دورویی، تقلب، تزویر، تظاهر و تذبذب: گستاخی و دریدگی به هنگام امن؛ ترس و جبونی در زمان خطر، و خودخواهی و منفعت طلبی شخصی البته با عنایت به جهت وزیدن باد... همه این صفات را همراه با نظایر آنها به قلب و روح آدم هایی تزریق کنید و آن آدم ها را در کوچه پسکوچه های یک شهر پخش کنید سپس گرته ای از ریا و تظاهر به روی آنان بپاشید و دست آخر پرده پوسیده و نازکی از حق طلبی و ستم ستیزی پوچ پوشالی بر روی این شهر بیفکنید و نام آن را بگذارید: "کوفه".

...کوفه:

شهری که برخی از مردمانش با ظلم ستیزی نابالغ و عدالت جویی های کال خود در کشاکش حق و باطل، گر چه در صف حق جای گرفته اند اما رماتیسم عافیت طلبی چنان توش و توان حرکت از پا و کمر آنان ستانده که در مقابله با باطل، نه تمام قد که نیم خیز میشوند. با نگاهی به اینسو و آنسو تا پاسخی برای هر دو سو داشته باشند: رو به این سو بگویند که ما نیز برخاستیم و رو به آن سو بگویند که ما بر جای خود نشسته بودیم...

شهری که مردمانش در خلوت و امن خود زبان اعتراضشان به ظلم و تعدی کاگزاران یزید بس دراز است و درازی این زبان نسبت معکوس دارد با میزان اجاره بهای سوراخ موش به هنگام خطر از جانب جاسوسان عبیداله ابن زیاد.

شهری که مردمانش با انتظارات نابجایی که ریشه در منفعت طلبی دارد بی آنکه قد برافرازند و تن بفرسایند منتظرند تا حق و عدالت در یک سینی نقره ای به آنان هدیه شود. وبرای این هدیه منتظر دیگری نشسته اند. و این "دیگری" کسی نیست جز "حسین ابن علی"...

هم از این روست که سیل نامه های مخفیانه به سوی مدینه سرازیر است و همه دعوت از حسین و اسم "حسین" از ذهن و زبان مردم نمی افتد که: حسین بیا... حسین بیا... و همگان بر موج هیجان و احساسات در انتظار حسین...


و حسین دلمشغول و نگران از سرنوشت امتی که در چنگال ظلم بنی امیه گرفتارند با امید رهایی آنان، در سینه...

مشاهده شور و اشتیاق مردم کوفه با نگرانی از ماجرای مسلم ابن عقیل و قیس ابن مسهر در می آمیزد و حسین بر می خیزد و... به سوی "کوفه"، با یاران و اهل بیت...


ادامه دارد...






داستانی از عزاداری های ما

از خیابان سبلان تا بیابان کربلا(قسمت اول)


پله ها رو دو تا یکی کردم و سریع خودمو رسوندم پشت بوم خونه پدری... هنوز دستمو محکم به پیشونیم چسبونده بودم و از درد به خودم میپیچیدم. کف دستمو نگاه کردم ببینم خون مون میاد یا نه که چشمم افتاد توی خیابون...

عصر تاسوعا بود و عالم و آدم ریخته بودن اونجا: کیپ کیپ، پر از زنجیر زن و سینه زن و عزادار و تماشاچی و زن و مرد، پیر و جوون و بچه، به اضافه علم و علامت و طبل و چلچراغ و باند بلندگو وموتور برق و چه و چه وچه... همه تو هم می لولن ولی از جاشون تکون نمیخورن. فی الواقع راهی برای حرکت نیست... علامتی هم که این بلا رو سر من اورد فقط دو سه متری جلو رفته. چند دقیقه پیش که از خونه مادر بزرگم اومدم بیرون و ازجلوی تکیه سر کوچه شون میخواستم بیام اینور خیابون، این اتفاق افتاد:

یه نفر که یه چپه اسکناس تو دهنش بود و داشت اون علامت بیست و پنج تیغه بزرگ رو روی دوشش مثل فرفره میچرخوند؛ منم که میخواستم عرض خیابونو رد بشم... ما حصل کار شد همین پیشونی باد کرده که ورمش هیچ؛ ولی ظاهرا حالا حالاها دردش هم خیال نداره بخوابه...

خوب بذار یه نگاهی بندازم به این گوشه کنارا ببینم اینجاست یا نه؟... دنبال شیلنگ اجاق گاز میگردم برای سور و سات نذری... رفتم تو خاطرات گذشته و کودکی هام و محرم و عاشورای اون موقع ها تو همین منطقه چهارراه نظام آباد که خاکی بود و خلوت: علم بود و کتل، سنج بود و چراغ زنبوری، نوحه های سوزناک بود و دست های فلزی زرد رنگ بود با پنج انگشت باز شده که یا به سر چوب پرچم چسبیده بود یا از وسط پیاله برنجی زده بود بیرون... تهیه و تدارک وسایل ابتدایی و لوازمی  که هر تیکه ش از خونه ای میومد: استکان نعلبکی های کوچیک و کمرباریک و سماورهای بزرگ ذغالی و این اواخر نفتی و... همه اینها نماد و نمودهایی مانده بر چشم و گوش و ذهن ما از زمینی به نام "کربلا" و زمانی به نام "عاشورا"...

و چه زنده و پر جون و اثر گذار بودند اون تصویرهم و نشانه های روزهای دور و دیر، و چه ساده و بی ریا. سر تا ته منطقه رو که بالا پایین میکردیم چهارتا تکیه بیشتر نبود: اراکی ها، سبزواری ها، گلپایگانی ها، و خوانساری ها و همه در با شکوه و پرجمعیت. تجملاتی ترین اونها هم تکیه گلپایگانیها بود اون هم به خاطر وجود یه قره نی به طول تقریبا هشتادوپنج سانتیمتری که صدای جذاب و دلنشینی داشت. مخصوصا برای ما بر و بچه ها که شامو خورده و نخورده میزدیم بیرون و میرفتیم اونجا...

دور و بر کانال کولرو میجورم ولی خبری از شیلنگ نیست... همه رو ول کن تعزیه ها رو بچسب: چه واقعی و تکاندهنده بودن اون صحنه های جنگ و جدال میان اولیا و اشقیا، بارگاه یزید و خیمه های شعله ور توی آتیشو فرار کودکان حرم از این سو به آن سو . ودست آخر حرکت کاروان اسراء و....... و این همه بدون هرگونه دکور و میزانسن و صحنه پردازی و پلان بندی و چه و چه... فقط با یه چهارپایه چوبی که بارگاه یزید بود یا ابن زیاد. لوکیشن این ماجرا هم یکی از زمین های ساخته نشده و بایر همین خیابون بود که کم هم نبود.

چه زنده و اثر گذار که هم حکایت از هنر تعزیه خوان داشت و هم هنر تماشاگران انبوهی که کمبود صحنه رو نادیده میگرفت و کفش های شیک و براق ابن سعد و ساعت مچی حضرت عباس رو زیرسیبیلی در میکرد و هم با همکاری خود بخش عظیمی از جزئیات واقعی ماجرا رو توی ذهن پاک و بی ریای خودش تجسم و تصور میکرد، و حس درونی خودش رو به مرزهای بی انتهای خشم و نفرت و غرور و ترحم و یاس و امید و آه و ناله و... مکشوند. یا لعن و نفرین بود یا اشک و اشک و اشک... آخر تعزیه هم همیشه دو نفر بودن که با بدبختی و هزار دوز و کلک خودشون رو از چنگ جمعیت نجات میدادن: یکی شمر یکی هم امام حسین(ع)؛ یکی از ترس جونش اون یکی هم از ترس لباسش.

بروز و فوران این صداقت هنری از سوی بازیگر و تماشاچی چنان معجزه ای رو رقم میزد که برشت و استانیسلاوسکی و اورسن ولز و پیتر بروک و بقیه گنده های تاتر معاصر دنیا رو حسرت به دل و انگشت به دهان و حیرون میکرد.

همه چیز واقعی و پر جون و خون و باورپذیر، و شاید تنها عاملی که ذهن کودکانه ما رو مغشوش میکرد و خراش عمیقی به چهره این فضای واقعی می انداخت سیگار کشیدن حضرت زینب بود، البته پشت جمعیت که روبنده ش رو عقب می انداخت و دو تا نخ چاق میکرد: یکی برای خودش یکی هم برای ابن سعد.

با چشم خودم میدیدم که حضرت عباس شمر رو ترک موتورش سوار میکرد و دوتایی صحرای کربلا رو به مقصد نامعلومی ترک میکردند. امام حسین یه شورلت هشت سیلندر قدیمی داشت و بعد از تعزیه هفهش نفر رو هم سوار میکرد که اتفاقا بیشترشونم از اشقیا بودن!!!

یکی از صحنه های غریب صحنه یی بود که حارث سر طفلان مسلم رو می برید و یکی نبود بهش بگه: آخه مرتیکه دونگ تو که داری سر این دو طفل معصومو گوش تا گوش می بری دیگه گریه کردنت چیه؟ ای مرده شور اون گریه هاتو ببرن..... بـوم م م ت ت تق بــوم، صدای طبل منو به خودم اورد و اون همه خاطراتو مثل یه دسته گنجشک از روی شاخه های ذهنم پروند...

یکی نیست بهم بگه آخه مرد حسابی اون همه آدم پای دیگ و اجاق و بندوبساط لنگ شیلنگن اونوخ تو اینجا داری دور خودت میچرخی و مثل دیوونه ها یهو خشکت میزنه و میری تو فکر و خیال.

یه نیگا به خرپشته میندازم، اونجا هم چیزی نیست... چشمم میفته تو خیابون: یه ماشین مدل بالای گل مالی شده روی شیشه عقبش نوشته: "یارتیم ابوالفضل" از کلمه ابوالفضل هم که قرمزه خون داره شره میکنه... خب وقتی وضع مالیش توپ توپه و تو هر ادره و وزارتخونه هم دوست و آشنا داره و با چند تا رئیس بانکم دوست جون جونیه و یکی از رفیق فابریکاشم معاون ارزی فلان شعبه فلان بانکه و توشهرداری هم چند تا پارتی گردن کلفت داره چرا تو قیامت پارتی نداشته باشه... ای بابا این شیلنگه کجاست په؟ این حسین کی بود، چی گفت و چی کرد؟

دوباره گنجشک های خاطرات به شاخه های ذهنم هجوم آودن اما این بار با این سوال که: حسین که بود، چه گفت و چه کرد؟

یه روزی یه بنده خدایی تعریف میکرد که: یه بار از یه جمله یا شعر یا خلاصه متنی خوشش اومده بوده و اونو روی کاغذ ساده ای با خط معمولی نوشته و چسبونده بوده رو دیوار اتاقش که همیشه جلوی چشمش باشه: یکی اومد و ضمن تمجید از متن گفت: چرا اینو اینجوری نوشتی روی این کاغذ؟ حیفه، بده با خط خوش شکسته برات بنویسن. میگفت این کار رو کردم... چند روز بعد هم یه نفر دیگه اومد گفت: به به چه خط قشنگی! حیفه که این خط بدون تذهیب و حاشیه باشه. دادم این کار رو هم برام انجام دادن؛ و یکی دیگه اومد و ایراد گرفت که این حاشیه ش باریکه، باید پهن تر باشه. بعدی اومد و گفت این اثر با این همه زیبایی خیره کننده حیفه که تو قاب نباشه... خلاصه به اونجا رسید که با نگاه به دیوار فقط قاب میدیدی و خط و تذهیب و زیبایی ظاهری و بس. اصل مطلب هم توی این شلوغی گم شد و رفت پی کارش... دوباره این سوال مثل کنه چسبید به ذهنم که "حسین که بود و چه کرد و چه گفت؟

در فلسفه و منطق و در مقوله معرفت، اصل معروفی است متکی بر برهان خلف که میگوید: "الشیء یعرف باضدادها" یعنی هر چیزی به وسیله ضد خودش تعریف میشود. بنابراین حق یعنی آنچه که باطل نیست. و عدل نیز یعنی آن چیزی که ظلم نیست. اگر ظلم و بیعدالتی و جوانب و انواع و اقسام آن را به درستی بشناسیم، به تعریف شفاف و روشنی از عدالت دست خواهیم یافت. همچنین با شناخت کفر و مظاهر آن است که تصویری واقعی از ایمان حاصل میشود و قس علی هذا...

لقمان را پرسیدند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان. آنچه آنان گویند و کنند، از آن بپرهیزم و خلاف آن در پیش گیرم. حال اگر این سوال را تعمیم دهیم به این جار و جنجالی که برپاست و به جای سوال از کیستی و چیستی حسین، بپرسیم: اهل کوفه که بودند، چه گفتند و چه کردند؟ آیا به پاسخی درخورتر نخواهیم رسید. و چون نتیجه منعطف به فهم و شعور ما از کربلای محرم و عاشورا از یک سو و امتداد کربلا و عاشورا به همه زمان ها و مکان ها از دیگر سو است،  پس میتوانیم سوال را اینگونه نیز مطرح کنیم: ما که هستیم، چه میگوییم و چه میکنیم؟...

داخل کمد زهوار در رفته گوشه پشت بومم دید میزنم اما اثری از شیلنگ نیست که نیست...

ادامه دارد...







گزارش تخلف
بعدی