جایی برای شعرخوانی های من

داستانی از عزاداری های ما

از خیابان سبلان تا بیابان کربلا(قسمت اول)


پله ها رو دو تا یکی کردم و سریع خودمو رسوندم پشت بوم خونه پدری... هنوز دستمو محکم به پیشونیم چسبونده بودم و از درد به خودم میپیچیدم. کف دستمو نگاه کردم ببینم خون مون میاد یا نه که چشمم افتاد توی خیابون...

عصر تاسوعا بود و عالم و آدم ریخته بودن اونجا: کیپ کیپ، پر از زنجیر زن و سینه زن و عزادار و تماشاچی و زن و مرد، پیر و جوون و بچه، به اضافه علم و علامت و طبل و چلچراغ و باند بلندگو وموتور برق و چه و چه وچه... همه تو هم می لولن ولی از جاشون تکون نمیخورن. فی الواقع راهی برای حرکت نیست... علامتی هم که این بلا رو سر من اورد فقط دو سه متری جلو رفته. چند دقیقه پیش که از خونه مادر بزرگم اومدم بیرون و ازجلوی تکیه سر کوچه شون میخواستم بیام اینور خیابون، این اتفاق افتاد:

یه نفر که یه چپه اسکناس تو دهنش بود و داشت اون علامت بیست و پنج تیغه بزرگ رو روی دوشش مثل فرفره میچرخوند؛ منم که میخواستم عرض خیابونو رد بشم... ما حصل کار شد همین پیشونی باد کرده که ورمش هیچ؛ ولی ظاهرا حالا حالاها دردش هم خیال نداره بخوابه...

خوب بذار یه نگاهی بندازم به این گوشه کنارا ببینم اینجاست یا نه؟... دنبال شیلنگ اجاق گاز میگردم برای سور و سات نذری... رفتم تو خاطرات گذشته و کودکی هام و محرم و عاشورای اون موقع ها تو همین منطقه چهارراه نظام آباد که خاکی بود و خلوت: علم بود و کتل، سنج بود و چراغ زنبوری، نوحه های سوزناک بود و دست های فلزی زرد رنگ بود با پنج انگشت باز شده که یا به سر چوب پرچم چسبیده بود یا از وسط پیاله برنجی زده بود بیرون... تهیه و تدارک وسایل ابتدایی و لوازمی  که هر تیکه ش از خونه ای میومد: استکان نعلبکی های کوچیک و کمرباریک و سماورهای بزرگ ذغالی و این اواخر نفتی و... همه اینها نماد و نمودهایی مانده بر چشم و گوش و ذهن ما از زمینی به نام "کربلا" و زمانی به نام "عاشورا"...

و چه زنده و پر جون و اثر گذار بودند اون تصویرهم و نشانه های روزهای دور و دیر، و چه ساده و بی ریا. سر تا ته منطقه رو که بالا پایین میکردیم چهارتا تکیه بیشتر نبود: اراکی ها، سبزواری ها، گلپایگانی ها، و خوانساری ها و همه در با شکوه و پرجمعیت. تجملاتی ترین اونها هم تکیه گلپایگانیها بود اون هم به خاطر وجود یه قره نی به طول تقریبا هشتادوپنج سانتیمتری که صدای جذاب و دلنشینی داشت. مخصوصا برای ما بر و بچه ها که شامو خورده و نخورده میزدیم بیرون و میرفتیم اونجا...

دور و بر کانال کولرو میجورم ولی خبری از شیلنگ نیست... همه رو ول کن تعزیه ها رو بچسب: چه واقعی و تکاندهنده بودن اون صحنه های جنگ و جدال میان اولیا و اشقیا، بارگاه یزید و خیمه های شعله ور توی آتیشو فرار کودکان حرم از این سو به آن سو . ودست آخر حرکت کاروان اسراء و....... و این همه بدون هرگونه دکور و میزانسن و صحنه پردازی و پلان بندی و چه و چه... فقط با یه چهارپایه چوبی که بارگاه یزید بود یا ابن زیاد. لوکیشن این ماجرا هم یکی از زمین های ساخته نشده و بایر همین خیابون بود که کم هم نبود.

چه زنده و اثر گذار که هم حکایت از هنر تعزیه خوان داشت و هم هنر تماشاگران انبوهی که کمبود صحنه رو نادیده میگرفت و کفش های شیک و براق ابن سعد و ساعت مچی حضرت عباس رو زیرسیبیلی در میکرد و هم با همکاری خود بخش عظیمی از جزئیات واقعی ماجرا رو توی ذهن پاک و بی ریای خودش تجسم و تصور میکرد، و حس درونی خودش رو به مرزهای بی انتهای خشم و نفرت و غرور و ترحم و یاس و امید و آه و ناله و... مکشوند. یا لعن و نفرین بود یا اشک و اشک و اشک... آخر تعزیه هم همیشه دو نفر بودن که با بدبختی و هزار دوز و کلک خودشون رو از چنگ جمعیت نجات میدادن: یکی شمر یکی هم امام حسین(ع)؛ یکی از ترس جونش اون یکی هم از ترس لباسش.

بروز و فوران این صداقت هنری از سوی بازیگر و تماشاچی چنان معجزه ای رو رقم میزد که برشت و استانیسلاوسکی و اورسن ولز و پیتر بروک و بقیه گنده های تاتر معاصر دنیا رو حسرت به دل و انگشت به دهان و حیرون میکرد.

همه چیز واقعی و پر جون و خون و باورپذیر، و شاید تنها عاملی که ذهن کودکانه ما رو مغشوش میکرد و خراش عمیقی به چهره این فضای واقعی می انداخت سیگار کشیدن حضرت زینب بود، البته پشت جمعیت که روبنده ش رو عقب می انداخت و دو تا نخ چاق میکرد: یکی برای خودش یکی هم برای ابن سعد.

با چشم خودم میدیدم که حضرت عباس شمر رو ترک موتورش سوار میکرد و دوتایی صحرای کربلا رو به مقصد نامعلومی ترک میکردند. امام حسین یه شورلت هشت سیلندر قدیمی داشت و بعد از تعزیه هفهش نفر رو هم سوار میکرد که اتفاقا بیشترشونم از اشقیا بودن!!!

یکی از صحنه های غریب صحنه یی بود که حارث سر طفلان مسلم رو می برید و یکی نبود بهش بگه: آخه مرتیکه دونگ تو که داری سر این دو طفل معصومو گوش تا گوش می بری دیگه گریه کردنت چیه؟ ای مرده شور اون گریه هاتو ببرن..... بـوم م م ت ت تق بــوم، صدای طبل منو به خودم اورد و اون همه خاطراتو مثل یه دسته گنجشک از روی شاخه های ذهنم پروند...

یکی نیست بهم بگه آخه مرد حسابی اون همه آدم پای دیگ و اجاق و بندوبساط لنگ شیلنگن اونوخ تو اینجا داری دور خودت میچرخی و مثل دیوونه ها یهو خشکت میزنه و میری تو فکر و خیال.

یه نیگا به خرپشته میندازم، اونجا هم چیزی نیست... چشمم میفته تو خیابون: یه ماشین مدل بالای گل مالی شده روی شیشه عقبش نوشته: "یارتیم ابوالفضل" از کلمه ابوالفضل هم که قرمزه خون داره شره میکنه... خب وقتی وضع مالیش توپ توپه و تو هر ادره و وزارتخونه هم دوست و آشنا داره و با چند تا رئیس بانکم دوست جون جونیه و یکی از رفیق فابریکاشم معاون ارزی فلان شعبه فلان بانکه و توشهرداری هم چند تا پارتی گردن کلفت داره چرا تو قیامت پارتی نداشته باشه... ای بابا این شیلنگه کجاست په؟ این حسین کی بود، چی گفت و چی کرد؟

دوباره گنجشک های خاطرات به شاخه های ذهنم هجوم آودن اما این بار با این سوال که: حسین که بود، چه گفت و چه کرد؟

یه روزی یه بنده خدایی تعریف میکرد که: یه بار از یه جمله یا شعر یا خلاصه متنی خوشش اومده بوده و اونو روی کاغذ ساده ای با خط معمولی نوشته و چسبونده بوده رو دیوار اتاقش که همیشه جلوی چشمش باشه: یکی اومد و ضمن تمجید از متن گفت: چرا اینو اینجوری نوشتی روی این کاغذ؟ حیفه، بده با خط خوش شکسته برات بنویسن. میگفت این کار رو کردم... چند روز بعد هم یه نفر دیگه اومد گفت: به به چه خط قشنگی! حیفه که این خط بدون تذهیب و حاشیه باشه. دادم این کار رو هم برام انجام دادن؛ و یکی دیگه اومد و ایراد گرفت که این حاشیه ش باریکه، باید پهن تر باشه. بعدی اومد و گفت این اثر با این همه زیبایی خیره کننده حیفه که تو قاب نباشه... خلاصه به اونجا رسید که با نگاه به دیوار فقط قاب میدیدی و خط و تذهیب و زیبایی ظاهری و بس. اصل مطلب هم توی این شلوغی گم شد و رفت پی کارش... دوباره این سوال مثل کنه چسبید به ذهنم که "حسین که بود و چه کرد و چه گفت؟

در فلسفه و منطق و در مقوله معرفت، اصل معروفی است متکی بر برهان خلف که میگوید: "الشیء یعرف باضدادها" یعنی هر چیزی به وسیله ضد خودش تعریف میشود. بنابراین حق یعنی آنچه که باطل نیست. و عدل نیز یعنی آن چیزی که ظلم نیست. اگر ظلم و بیعدالتی و جوانب و انواع و اقسام آن را به درستی بشناسیم، به تعریف شفاف و روشنی از عدالت دست خواهیم یافت. همچنین با شناخت کفر و مظاهر آن است که تصویری واقعی از ایمان حاصل میشود و قس علی هذا...

لقمان را پرسیدند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان. آنچه آنان گویند و کنند، از آن بپرهیزم و خلاف آن در پیش گیرم. حال اگر این سوال را تعمیم دهیم به این جار و جنجالی که برپاست و به جای سوال از کیستی و چیستی حسین، بپرسیم: اهل کوفه که بودند، چه گفتند و چه کردند؟ آیا به پاسخی درخورتر نخواهیم رسید. و چون نتیجه منعطف به فهم و شعور ما از کربلای محرم و عاشورا از یک سو و امتداد کربلا و عاشورا به همه زمان ها و مکان ها از دیگر سو است،  پس میتوانیم سوال را اینگونه نیز مطرح کنیم: ما که هستیم، چه میگوییم و چه میکنیم؟...

داخل کمد زهوار در رفته گوشه پشت بومم دید میزنم اما اثری از شیلنگ نیست که نیست...

ادامه دارد...







نظرات:


متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی